۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

توجه به فرهنگ‌های محلی پیش‌درآمد بالندگی فرهنگ ملی


مولابخش رئیسی و مسعود لقمان

  مسعود لقمان - «مولابخش رئیسی» -داستان‌نویس و مترجم چابهاری- را در یک تعمیرگاه لوازم الکترونیکی دیدم. آرام و مغموم، مشغول کار روی رادیویی بود که برای تعمیر پیش او آورده بودند. سلامی گفتم، نگاهی انداخت؛ چشمان نافذ و گیرایش فهمید از چه رو پیشش آمده‌ام. به زبان بلوچی با من خوش‎وبش کرد. سخنمان به سرعت گل انداخت؛ چراکه وجوه اشتراک بسیار بود و افتراق اندک. خواستم از خودش بیشتر بگوید. گفت که در سال ۱۳۴۸ خورشیدی در روستای دستکند زاده شده، اما در چابهار رشد کرده است.

می‌دانستم که سال‌هاست روی آثار زنده‌یاد «صادق هدایت» و ترجمه‌ آن‌ها به بلوچی کار می‌کند. زین رو بود که پرسیدم، با هدایت چگونه آشنا شده است. پاسخم داد: سال ۷۱ بود. تازه گام در دنیای ادبیات نهاده بودم که با «بوف کور» آشنا شدم. البته نام این کتاب را پیش‌تر، آن‌ هنگام که دبستانی بودم، شنیده بودم. چندی بعد، انجمنی ادبی به زبان بلوچی که از نخستین انجمن‌های زبان‌های قومی ایران‌ بود، افتتاح کردم. در این سال‌ها بود که داستان کوتاهی به نام «واهگ» که به فارسی معنای «آرزو» می‌دهد، نوشتم. دوستی فرزانه هنگامی که این داستان را خواند، گفت: تو بدون آنکه هدایت را بشناسی، دختر داستانت به دختر بوف کور شباهت فراوانی دارد. این تلنگری شد که بوف کور را از آن دوست به امانت بگیرم، اما از آنجا که تیغ سانسور، گلوی جغد هدایت را دریده بود، به دنبال نسخه‌ دیگری از آن کتاب گشتم تا عاقبت یافتمش. مجذوبش شدم و کم‌کم به این باور رسیدم که هدایت برترین داستان‌نویس تاریخ ادبیات ایران است. در اینجا رئیسی نفسی تازه‌ می‌کند و از چرایی ترجمه آثار هدایت به بلوچی می‌گوید.
پس از خواندن بوف کور بود که به صرافت ترجمه آن به زبان بلوچی افتادم. در میانه کار مشکلات مالی چنان مرا زیر فشار قرار داد که مجبور شدم برای به دست آوردن لقمه نانی به عسلویه کوچ کنم. وقتی به چابهار بازگشتم یک سالی شده بود که از کتابم دور مانده بودم. دوباره کارم را از سر گرفتم و سه‎ ماهه آن‌ را به پایان بردم. فهم نوشته‌های انتزاعی هدایت برایم دشوار بود. به این خاطر متون زیادی را خواندم و به فرهنگ‌های ادبی گوناگونی مراجعه کردم، حتی گاه از پیرزنان و پیرمردان بلوچِ کوچه و بازار، اصطلاحاتی به عاریت می‌گرفتم. تا اینکه بوف کور را در چهار بخش ترجمه کردم. دوست فرزانه‌ام «عبدالرزاق داد» از آن ترجمه به خاطر حفظ فضای اکسپرسیونیستی کتاب، بسیار تعریف کرد. با سخن او مزد زحماتم را گرفتم. ترجمه را برای «جهانگیر هدایت»، برادرزاده‌ صادق هدایت، نیز فرستادم. کارم را پسندید و از من برای بزرگداشتی که در تهران برای هدایت برپا کرده بودند، رسماً دعوت کرد.
هنگامی که رئیسی از هدایت سخن می‌گوید شوری فراوان در گفتارش عیان می‌شود؛ چراکه او بر این باور است که در عرصه‌ ادبیات جهانی نیز هدایت همتایی ندارد و شاید تنها بتوان کافکا، نویسنده نامدار چک، را نزدیک به فضای ذهنی او دانست. زین روست دریغ می‌خورد که در سال ۱۳۸۴ خورشیدی، آنگاه که در ۱۲۰ کشور جهان یادبود هدایت برگزار شد، در ایران یادی از او نگردید! او ادامه می‌دهد: فضای فکری هدایت آنچنان مرا شیفته خود کرده است که نمی‌توانم از ترجمه دیگر آثارش چشم بپوشم. بدین خاطر بود که «اسیر فرانسوی»، «زنده به گور» و «سه قطره خون» را نیز به بلوچی ترجمه کردم و امروز نیز که شما آمدید بنا داشتم «کاتیا» از مجموعه داستان «سگ ولگرد» را ترجمه کنم!
از او می‌پرسم که آیا در اندیشه برگردان آثار سایر نویسندگان بزرگ ایرانی به بلوچی هست؟ او نیز پاسخم می‌گوید که در اندیشه ترجمه «چشمهایش» از بزرگ علوی و برخی از آثار هوشنگ گلشیری و دیگر بزرگان ادب پارسی است.
این زمان است که آه سردی می‌کشد و می‌گوید: دریغا! که در کشورم مجوز چاپ این ترجمه‌ها را نخواهم گرفت، اما کار ترجمه را ادامه می‌دهم؛ زیرا می‌بینیم که دل هم‌خویشانم چقدر به خواندن این داستان‌ها خوش است.
از فضای فرهنگی چابهار می‌پرسم. اندوهگنانه می‌گوید که فضای فرهنگی اینجا تعریف چندانی ندارد. انجمن ما منزوی شده است و دانشجویان دانشگاه چابهار هم انگار رغبتی به ادبیات کشورشان ندارند.
از اینکه او را دیده‌ام، شادمان و خرسندم، دستش را به نشان خداحافظی می‌فشارم. می‌گوید این سخنم را به مسئولان برسان که قومیت‌ها یک فرصت‌اند نه یک تهدید. ایران درختی است که اقوام ایرانی شاخ و برگ‌هایش هستند. اگر ما را از تنه جدا کنید، اگر ما را نبینید و از جا برکنید، ایران کنده‌ای خشک و بی‌بر می‌شود. اگر فرهنگ محلی‌مان را بشناسیم، آن هنگام است که می‌توانید به بالندگی فرهنگ ملی کمک کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: