|
اسدی تاکید می کند که کتابش نه در باره "خامنه ای" است و نه " برادر حمید " ( بازجویش ) بلکه درباره شکنجه ای است که در بسیاری از کشورها هنوز کاربرد دارد. او می گوید: "کتاب پژوهشی است در باره موضوعی که وجدان بشریت را به درد می آورد" و در باره تجریه خودش می افزاید: "جوانی بودم جویای آزادی، با احساس ملی گرایانه عمیق و عاشق ادبیات. گمان می کردم که جهان می تواند تغییرکند. از انقلاب ایران پشتیبانی کردم و به شدت ایمان داشتم که دیکتاتوری برای همیشه پایان خواهد یافت و درهای آزادی گشوده خواهد شد."
او همچنین ادامه می دهد: "ولی به یک باره خود را در جهنم یافتم... برادر حمید گمان می کرد که نماینده خدا بر روی زمین است و من یک جاسوس خائن و نماد فساد و شر هستم. هر چه را به من نسبت می داد می بایست به آن اعتراف می کردم.. و در اثر شلاق و ممانعت از خواب و آویزان کردن از سقف برای روزها و شبها و باور کردن این که همسرم نیز تحت شکنجه است، به هر چه می خواستند اعتراف کردم." |
|
اسدی در کتاب خود توضیح می دهد که حکومت اسلامی ابتدا با مجاهدین خلق که بر علیه حکومت دست به فعالیت نظامی زده بودند، برخورد کرد. از آن پس نوبت دیگر گروه ها و احزاب منتقد رسید و بعد نوبت ما... او می گوید: "در روزنامه ای وابسته به حزب کمونیست کار می کردم. روزنامه ای که نه تنها مخالف حکومت نبود، بلکه به دلیل مواضع ضدآمریکایی اش، به گونه ای از حکومت هم حمایت می کرد. 17 ژانویه ی 1981 بود و من 31 ساله. در را باز کردند، یک عکس داشتند و یک برگه ی احضاریه، مدام می پرسیدند اسلحه ها را کجا پنهان کرده ای؟ من هم کتاب و قلم هایم را نشانشان دادم. خندیدم وگفتم : "اینها همه اسلحه های من هستند."
او را به زندان کمیته ی مشترک تهران منتقل کردند. جایی که زمانی در اختیار شاه بود و بعد ها در اختیار جمهوری اسلامی قرار گرفت. به چشمانش چشم بند پوشاندند و به زور نشاندنش.
... یکی به من نزدیک شد و دستانش را روی شانه ام گذاشت: "علیه حکومت توطئه می کنید و قصد کودتا دارید"، "این سئوال خلاف قانون اساسی است " دستور داد تا چشم بندم را کمی بالا بزنم .یک سیلی به صورتم زد و هفت تیرش را نشان داد: "این دو، اولین بندهای قانون اساسی هستند، آخرینش هم اینکه مخت را متلاشی می کنم".
هوشنگ اسدی سه ماه تحت شکنجه قرار گرفت. به خاطر می آورد که رادیو در حال پخش یکی از برنامه های متداول دوران جنگ بود... "کربلا کربلا ما داریم می آییم، یا حسین یا حسین ما داریم می آییم..."
و او بی حرکت روی یک تخت فلزی افتاده بود. ساعت ها مشت و لگد خورده بود و پاهایش را شلاق زده بودند. غالباً شکنجه گران بیش از یک نفر بودند اما هر زندانی یک بازجوی مشخص داشت. بازجوی اسدی هم "برادر حمید" بود.
"از صبح زود شروع می کردند، تا وقت ناهار و بعد از یک استراحت کوتاه از نو شروع می کردند تا آخرین ساعات شب . چیزی میان 80 تا 200 ضربه شلاق در روز. بعد می فرستادند برای خواب."
"من را به داخل سلول پرتاب کردند. نیمه جان و بی رمق و غرق خون؛ اما تا چشمانم گرم می شد، در را باز می کردند و دوباره شکنجه را از نو سر می گرفتند. از دریچه ی در سلول هوای من را داشتند. تا چشمانم را می بستم می آمدند داخل و همه چیز دوباره آغاز می شد."
دستهای او را می بستند و او را در حالی که دستهایش پشت کمرش گره شده بود، کتک می زدند. یکی از بالا و یکی از پایین. طنابی به دستبند متصل بود که آنسویش چسبیده بود به سقف. طناب را که می کشیدند پاهای او رو به سوی آسمان قرار می گرفت. آنوقت کف پاهایش را شلاق می زدند. "برایت تنها یک روزنه ی کوچک از امید به رهایی از درد باقی می گذاشتند." |
|
یک شب، زنی چادر به سر در راهرو را به او نشان دادند و گفتند که این همسر توست و ما به او تجاوز می کنیم. هوشنگ گفت : "هر چه بخواهید می گویم."
همسرش، نوشابه امیری می گوید:" دستهایش را باز کردند و برایش غذا آوردند.
هوشنگ پرسید چه چیزی می خواهند که بگوید؟ و آنها گفتند: "بنویس که تو جاسوس سازمان او.آر.اس اس هستی" بعد از او پرسیدند دیگر برای کدام کشورها کار می کنی؟ و هوشنگ نمی دانست چه باید بگوید. مدام به صورتش سیلی می زدند. طوری که هفت تا از دندانهایش خرد شد. او را از پا آویزان کرده بودند، طوری که سرش به زمین برخورد می کرد. " او را آنقدر شکنجه می کنند تا به جاسوسی انگلستان هم اعتراف کند... امیری می گوید: "در حالی که غرق خون و کثافت بود، به سلول انفرادیش انداختند."
آنجا یک مرد دیگر او را می بیند: "چه کسی این بلا را سر تو آورده؟ می خواهی همسرت را ببینی؟ "و به او می گوید که می تواند دوش بگیرد. اما درست زمانی که لباسهایش را برای رفتن به حمام در آورده بود، دوباره آمدند و او را گرفتند زیر مشت و لگد و گفتند: "اعتراف های او تازه شروع شده". |
|
او را از پا آویزان کرده بودند. "رفتند و یک شیشه مواد ضدعفونی کننده را نزدیک او جا گذاشتند" امیری ادامه می دهد: " وقتی برای مدت کوتاهی بازش کردند او در شیشه را با دندانش باز کرد و تمامش را سر کشید. می خواست خودش را بکشد.
همین کار را هم کرد. گمان کرد کارش تمام شده و احساس خوشبختی می کرد.
بعد از ده دقیقه آمدند، "چطوری هوشنگ؟ "، "دیگر نمی توانید کاری با من داشته باشید، من مرده ام "، "تو نمرده ای، فقط یک بطری الکل نوشیده ای و الکل در اسلام حرام است و تو باید تنبیه شوی"، و بعد به او به جرم خوردن الکل هشتاد ضربه شلاق زدند.
یک بار دیگر شیشه های عینکش را شکست وخورد تاخود را بکشد. بازجو رسید. به او یک داروی مسهل ومقداری سیب زمینی خام کثیف خوراندند تا شیشه ای را که خورده بود دفع کند. بعد به او گفتند که اگر اعتراف نکند مجبورش خواهند کرد تا مدفوعش را بخورد. |
|
از نو وانمود کردند که همه چیز تمام شده، او را به زیرزمین بردند. اتاقی پر تابوت. " باید نام سران کودتا را بگویی " بعد یکی یکی در تابوت ها را باز می کردند و او صورت سفید دوستانش را می دید که در هیاتی بی جان آنجا خوابیده بودند. گفتند که تا اسمها را نگفته ای حق حرف زدن نداری، اگر به چیزی احتیاج داشت باید واق واق می کرد و آنها می خندیدند. این اوضاع برای یک ماه ادامه داشت و هوشنگ در این مدت تبدیل به یک سگ شده بود. اسمهای زیادی را گفت، از آدمهایی که می شناخت و نمی شناخت و حدس می زد. مثل حسن هاشمی، پائولو جوزپه و نیکولا سارکوزی... همین کار را با همه ی بچه های توی تابوت انجام دادند. سرآخر پس از اعترافات در سالهای 88 و 89 محاکمه شدند و از پی محاکمه قتل عام بیش از دو هزار نفر اجر شد. آنهایی که مثل هوشنگ جزو سران نبودند، بعد از چند سال آزاد شدند. بعضی خودکشی کردند، بعضی معتاد شدند و عده ه ای هم دچار بیماری افسردگی. |
|
اسدی می گوید آن تجربه ای را که در زندان های جمهوری اسلامی گذراند، روابطش با خامنه ای و وعده هایی را که داده بود در ذهن او زنده می کند. تا پیش از مدت کوتاهی او را دوست خود به حساب می آورد. در کتاب خود ازاولین باری که خامنه ای را در یک سلول مشترک در پاییز 1974 دید سخن می گوید.
او در این باره می گوید: "مرد بسیار لاغری دیدم که عینک به چشم دارد و ریش سیاه بلندی بر صورتش نمود داشت. بروی انبوهی از پتوهای سیاه نشسته بود. از آن جا که عبایی ساخته شده از لباس زندان بر دوش داشت، فهمیدم که روحانی است.
ایستاد، لبخندی زد و دست خود را دراز کرد و خود را معرفی کرد: سید علی خامنه ای هستم، خوش آمدی."
اسدی روایت می کند که در ماههای زندان بودنش در زمان رژیم شاه، با خامنه ای همراه بود و در این مدت ماجراهای زیادی برای یکدیگر تعریف کردند و درباره فلسفه، شعر و ادب سخن گفتند. خامنه ای برای او تعریف کرده که چگونه عاشق همسر خود شده و در حالی که در زیر درختی در نزدیکی یک چشمه نشسته بودند و روبرویشان پارچه ای که بر روی آن نان و انواع سالاد قرار داشت ، از او خواستگاری کرد. برای او ماجراهایی از دو پسرش مصطفی و احمد تعریف کرد به گونه ای که اسدی در مدت زمان کوتاهی به این مرد علاقمند شد."
"به سرعت رابطه میان این جوان چپ گرای ساده و آن مرد پرهیزگار باهوش در آن سلول کوچک به رابطه ای عاطفی تبدیل شد که پیامدهای سیاسی خود را داشت" همانگونه که اسدی در کتابش روایت می کند. در آن هنگام اسدی 26 سال سن داشت و خامنه ای 37 ساله بود. |
|
اسدی خامنه ای را در زندان، مردی بسیار پرهیزگار توصیف می کند که در نماز به گریه می افتاد. او می افزاید: "به شکلی جدی و با هیبت وضو می گرفت. بیشتر وقت خود مخصوصا وقت غروب را روبروی پنجره می گذراند. قرآن را به آرامی گوش می کرد. نماز می خواند و سپس گریه می کرد و صدایش از گریه بلند می شد. در پیشگاه خدا به کلی خود را می باخت. چیزی در آن روحانیت بود که با دل سخن می گفت."
درباره بعد شوخ شخصیت خامنه ای نیز سخن می گوید. به گفته او خامنه ای لطیفه گفتن را دوست داشت و از هر لطیفه ای به شرط این که بی ادبانه نباشد، استقبال می کرد.
با وجود این که اسدی خود را ملحد معرفی می کند، اما می گوید خامنه ای به این دلیل به هیچ وجه از او دوری نمی کرد. به یاد می آورد خامنه ای در یکی از جلسه ها به او گفته بود: "تو مسلمان هستی. می توانم خدا را در قلبت ببینم. حتی وقتی درباره الحاد حرف می زنی می توان بوی خدا را از آن احساس کرد." او در باره بعد دیگری از شخصیت خامنه ای سخن می گوید: "هر وقت می دید افسرده هستم صدایم می کرد: هوشنگ بلند شو برویم پیاده روی. و در این پیاده روی های روزانه سلول کوچک را تا وقتی که خسته می شدیم طی می کردیم... این ساعتهای دراز سرد را به سخن گفتن درباره خودمان سپری می کردیم. از کودکی خود حرف می زدم، از خانواده ام و از شغل روزنامه نگاریم. او هم بیشتر وقت ها از خانواده خود سخن می گفت." |
|
اسدی از میزان علاقه خامنه ای به سیگار سخن می گوید. به گفته او به هر زندانی یک نخ سیگار روزانه اختصاص داده می شد و چون او سیگاری نبود، سیگار خود را به خامنه ای می داد. او می افزاید: خامنه ای "دو نخ سیگار را به شش قسمت تقسیم می کرد و با کشیدن هر قسمت، لذت فراوانی می برد."
او همچنین از مردی سخن می گوید که دیدش به دنیا بسیار متفاوت بود. می گوید که خامنه ای به گونه ای به دنیا نگاه می کرد که گویا یک لطیفه یا یک چیز خنده دار باشد. او روایت می کند که خامنه ای چگونه در حمام های مشترک خود را می شست در حالی که لباس زیر به تن داشت.. هنگامی که از او درباره دلیل این کار پرسیده، خامنه ای پاسخ داد: "دیدن اعضای تناسلی یک مرد توسط مردی دیگر گناه است."می گوید که پس از آن بر سر یک راه حل توافق کردند. اسدی متعهد شد که در حمام مشترکی که 2 دقیقه در هفته برای هر زندانی اختصاص داده می شد، به بدن خامنه ای نگاه نکند.
سه ماه اسدی و خامنه ای در یک سلول شریک بودند، خود را با یک پتو پوشاندند و ماجراهای یک دیگر را شریک شدند. اسدی می گوید که زمان سه ماه بود اما عمقی سه ساله داشت.
پس از آن از یکدیگر جدا شدند اما تا سالها بعد با یکدیگر در تماس بودند. اسدی لحظه وداع را روایت می کند که چگونه خامنه ای گریه می کرد. او در این باره می گوید: "یکی از نگهبانان آمد و دستور داد پتوی خود را بردارم و به دنبالش بروم. بارها درباره این که پس از آزادی کجا با یکدیگر ملاقات کنیم سخن گفته بودیم. یکدیگر را در آغوش کشیدیم و گریه کردیم. احساس کردم که رفیق هم سلولیم می لرزد. گمان کردم سرمای زمستان او را لرزانده است. بلوز خود را در آوردم و به او اصرار کردم که آن را بپذیرد. آن را گرفت و پوشید. باز همدیگر را در آغوش گرفتیم. احساس کردم اشک های گرمش بر صوتش سرازیر شده است. سپس در گوش من زمزمه کرد: در سایه حکومت اسلامی یک اشک از بی چشم بی گناهی سرازیر نمی شود." |
|
در بخش دیگری از کتاب، اسدی میان خامنه ای و کروبی یکی از رهبران جنبش سبز ایران امروز سخن می گوید که در سال 1975 در زمان رژیم شاه سابق با او هم سلولی بود. می گوید که کروبی حساسیت خامنه ای در حمام را نداشت و همواره میان زندانیان احساس راحتی می کرد. او می افزاید: "شخصیت او همان بود که امروز می بینیم. گاهی وقتها گمان می کنم که او هیچ تغییری نکرده است. صریح و تند خو است اما بسیار خوش مشرب است."
روایت می کند چگونه کروبی به تمام هم سلولی ها اصرار می کرد جرعه ای از یک پاکت کوچک شیر که به دلیل ابتلایش به زخم معده دکتر برای او تجویز کرده بود، بخورند. او حتی به "چپ گراها" هم اصرار می کرد از آن شیر بخورند.
از جمله داستانهایی که اسدی در کتابش از کروبی نقل می کند این است که زندانیان در یکی از بازی های خود که برای گذران وقت می کردند، تلاش می کردند کروبی جزو گروهشان نباشد زیرا باعث باخت آن ها می شد. آن بازی گل یا پوچ بود. اسدی می گوید: "بارها به او توضیح دادیم که نباید دستی را که گل در آن پنهان است باز کند مگر آن که رهبر گروه مقابل آن را بگیرد و به تو بگوید که گل را بده.
کروبی سر خود را به معنی فهمیدن تکان می داد. اما هنگامی که گل دستش بود اگر گروه مقابل از او می پرسیدند گل دست تو است؟ می گفت: بله دست من است. و دست خود را به سرعت باز می کند. و اگر گل دست او نباشد می گوید: چرا گل را به من نمی دهند؟"
اسدی این خاطرات را در تبعیدگاه خود به همراه دارد. با وجود تمام آن چه که در ایران برایش پیش آمده می گوید که به آینده کشور امیدوار است. او ادامه می دهد: "جنبش سبز از دل ظلم بیرون آمد اما بر پایه های گفت و گو و آزادی استوار است و میلیون ها جوان ایرانی از آن پشتیبانی می کنند. 70 در صد مردم ایران زیر 35 سال هستند در حالی که حاکمان نظام روحانیونی بالای 70 سال هستند. به همین دلیل سیاست جنگ تا آخرین نفس را پیش گرفتند." او می افزاید: "ایمان دارم که نظامی دموکرات در ایران زاده خواهد شد."
او در پاسخ به این سوال الشرق الاوسط که آیا پیامی به خامنه ای داری می گوید: "دوست دارم لحظه در آغوش گرفتن یکدیگر را به او یاد آوری کنم به او یادآوری کنم که هنگام خداحافظی با گریه گفته بود " در سایه حکومت اسلامی قطره اشکی از چشم بی گناهی سرازیر نخواهد شد." |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر