۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

خاطرات تلخ من















یک روز خسته بودم میخواستم در شهر م
که از توابع شهرستان نیکشهر است قدمی بزنم
در خیابان به یک نوجوان برخوردم که بسیار غمگین و ناراحت روی جدول خیابان نشسته بود
بطرفش رفتم طبق معمول سلام گفتم بغض گلویش را گرفته بود از او پرسیدم مشکلی پیش آمده
با نگاهی که همراه با گلوله اشک بود گفت نه من ولکن نشودم خودم را معرفی کردم شناخت
و گفت آبادی که ما زندگی میکنیم با شهر فاصله دارد مجبور شدیم وسیله ای برای خود تهیه
کنیم یک موتور سیکلت کهنه خریدیم که هر از گاهی مشکلی برایمان پیش بیاید بتوانیم
خود را به شهر برسانیم میلتوپی موتور سیکلتم خراب بود و من برای تهیه لوازم امروز
به شهر آمدم در مسیر راه نیروی انتظامی راه را بسته بود من چند پیچ و مهره که خراب شده
بود همراه داشتم که پس از بازرسی هیچی پیدا نکردند فقط دو مهره و واشر همراه من بود
پرسید اینها چیست گفتم مال موتور است با خودم آوردم نمونه شون بخرم گفت پدر سگ
بی همه چیز اینها وزنه است که با ان تریاک وزن میکنی من هر چه قسم خوردم باور
نکردند مرا با خودشان به حوزه انتظامی بردند و هر کس آنجا بود یک لگد و فش و
ناسزا به من میگفت نمیدانستم چه کار کنم یک نفر بیشتر از همه به من کتک میزد گویا
من یک قاتل بودم گفتند ترا میفرستیم دادگاه بیست سال زندان میشوی من هرچه اجز
و زاری میکردم قبول نمیکردند من فقط هفت هزار تومان داشتم گفتند چقدر پول داری
گفتم همین هفت تومان گفتند آشنایی کسی داری گفتم  یک نفر ملا مال آبادی ما بوده الان
اینجا یک مغازه دارد او مرا میشناسد گفت من تر میبرم پیش ملا بگو نیم کیلو تریاک
از من گرفته اند بعد ترا آزاد میکنیم من قبول کردم رفتیم در مغازه ملا آمد گفت چه شده
مامور که همراه بود به من اجازه حرف زدن نداد گفت نیم کیلو تریاک از این اقا گرفته ایم
ملا شروع کرد به اجز زاری که مرا آزاد کنند ولی او گفت همه بچه های حوزه از ین جریان
با خبر هستند اگر شما ضمانت میکنید من با فرمانده صحبت میکنم او پول میخواست ملا
گفت چقدر گفت پانصد هزار فرمانده را قانع میکنم ملا گفت به پیر به پیقنبر این آدم بدبختی
است آخرش از ملا پرسید چقدر میتونی ملا گفت به من ربطی نداره از خودش بپرس
من نه پول و نه کسی داشتم آخرش با ملا گوشه ای رفتند آمدند ملا گفت من استوار
را قانع کرده ام به او سیصد هزار بده من گفتم من که پول ندارم ملا گفت من به او جنس
از مغازه میدهم تو بعد پول من را بده استوار روغن شامپو و پودر رختشویی کیک بسکویت
رانی خلاصه از سیصد هزار تومان وسا یل برد .حال پسرک مظلوم فکر میکرد چطور
این بدهی را پرداخت کند .من گفتم حاضری حرفی که زدی پایش اایستادگی  کنی گفت
بله مجبورم به اتفاق هم نزد ملا رفتیم از او پرسیدم این اقا جوان راست میگوید
گفت بله استوار زوکایی مبلغ سیصد هزار وسایل از مغازه من برده  من با موتور
سیکلت ملا به حوزه رفتم پرسیدم شما یکی از بستگان ما را گرفته اید گناه دارد آزادش
کنید آدم بدبختی است گفت من میدانستم بیگناه است آزادش کردم پرسیدم هیچی همراه نداشت
گفت نه مشکوک شده بودیم آوردیم حوزه معلوم شد آدم بدبختی است من خودم شخصا آزادش کردم
آقای زوکایی خودش بیگناهی او را ثابت کرد پرسیدم پس چرا سیصد هزار از او گرفتی
دستپاچه شد گفت که گفته گفتم خودش و ملا باز حرف اولش را تکذیب کرد گفت نیم کیلو
جنس داشته پرسیدم پس چرا آزادش کردی  گفتم از متهم رشوه دریافت کردی حرفی برای
گفتن نداشت  مکثی کرد گفت من چه کار میتونم برات انجام دهم این بین خودمان بمانه
گفتم هیچی هر چه گرفتی پس بده  وسایل ملا را به ملا برگرداندیم  و پسر جوان گفت
اگر شما این کمک به من نمیکردی ما فقط یازده گوسفند داریم صد در صد ملا آنها را از ما میگرفت
وسایل موتورش را خرید و با من خدا حافظی کرد و رفت
این است زندگی مردم بلوچ

م -کرنگش  از بلوچستان 

هیچ نظری موجود نیست: